خاطرات خواستگاریهای بیشمار من

۳ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

خواستگاری نافرجام

حدود دو سه سال پیش بود که تصمیم گرفتم وزنم رو کم کنم. واسه ورزش میرفتم پارک نزدیک خونه مون. هرزگاهی چشمم به یکی می خورد ولی عکس العملی نشون نمی دادم و به دویدن ادامه می دادم. یه بار نزدیکای غروب که همین طور در حال دویدن بودم یه دختر خانومی رو دیدم که از طرف مقابل در جهت عکس من داشت می دوید. به نسبت دخترا قد خیلی بلندی داشت و همین قد بلندش به شدت نظرم رو جلب کرد. وقتی از روبرو اومد و از کنارم رد شد من انقدر محو قد و بالای خانوم بودم که اصلن صورتش رو ندیدم! چند ثانیه که گذشت با خودم گفتم بذار برگردم برم حداقل چهره شو ببینم. لذا دور زدیم! می خواستم برم ازش جلو بزنم و چند صد متر جلوتر دوباره دور بزنم و همینطور در حال دویدن دوباره از کنارش رد بشم که اینبار بتونم صورتشو هم ببینم. زهی خیال باطل! خانوم به شدت ورزشکارتر از من تشریف داشتن! جلو زدن که هیچی هر لحظه داشت فاصله مون از هم بیشتر می شد. دیگه انقدر ازم دور شده بود که به زحمت می تونستم ببینمش.

بعد از چند دقیقه خوشبختانه خسته شد و شروع به راه رفتن کرد. من هم دیگه هر چی زور داشتم گذاشتم و بالاخره بعد از چند دقیقه دیگه به نزدیکیهاش رسیدم. تصمیم گرفتم یه مدت پشتش راه برم تا نفسی تازه کنم و بعدش نقشه شیطانی خودم رو اجرا کنم. تو همین فکرا بودم که از پارک خارج شد! من هم بدون اینکه یه لحظه فکر کنم پشت سرش از پارک خارج شدم. دیگه شب شده بود. اولش خواستم تا خونه شون تعقیبش کنم ولی دیدم اینطوری ممکنه تا وقتی وارد خونه شون میشه هم نتونم صورتش رو ببینم. این شد که کل شهامتم رو جمع کردم و بهش نزدیکتر شدم و گفتم ببخشید خانوم! نمی دونم نشنید یا فکر کرد با یکی دیگه ام با عمدن محل نذاشت. خلاصه که دوباره با صدای بلندتری صداش کردم. برگشت به طرفم و گفت بفرمایید؟

اوه پسر ... شی واز سووووو پرتی! با خودم گفتم آخه این با چه عقلی باید بخواد تحت هر عنوانی با تو باشه؟! یه لحظه خواستم یه سوال الکی بپرسم و برم پی کارم. مثلن ساعت چنده؟! ولی گفتم ببخشید من نمی خوام مزاحمتون بشم. من آق رضام و یه شرح خیلی مختصری از خودم دادم. بعد هم گفتم اگه اجازه بدید می خواستم با خانواده مزاحمتون بشیم. حسابی جا خورده بود. یه 10 15 ثانیه ای سکوت محض حکمفرما بود. جفتمون هم که حسابی دویده بودیم و خیس عرق بودیم. دیدم اگه این سکوته هر چی بیشتر طول بکشه بدتره! واسه همین گفتم اگر هم دوست دارید من شماره م رو بدم خدمتتون. بعدن اگه تمایل داشتید شماره منزلتون رو برام بفرستید. سرش رو کمی به یه طرف خم کرد که یعنی باشه! شماره م رو بهش دادم و تو گوشیش وارد کرد. بعدش گفتم دیگه مزاحمتون نمی شم...به امید دیدار! خلاصه که رفت که خبر بده! 

این هم خاطره ای بود از موردی که پسندیده نشدیم! عنوانش رو هم به این خاطر انتخاب کردم که حتی منجر به خواستگاری نشد. و الا که تمام خواستگاری هایی که من رفتم همه ش نافرجام بوده!

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
آق رضا

چند خاطره کوتاه از خواستگاری های کوتاه

1- یه بار رفتیم خواستگاری دختری که فرزند طلاق بود. گفتم حالا اون دختر که گناهی نداره. بریم ببینیم شاید خوب باشه. بعد که رفتیم متوجه شدم خواهرش هم مطلقه اس. با خودش که صحبت می کردم هم حس کردم طلاق و جدایی براش خیلی مسئله طبیعی و حل شده ایه. تو خانواده ما (حداقل تا اون موقع) طلاق یه تابو بود. این شد که نشد. البته نه فقط به همین دلیل ولی یکی از دلایل اصلی و شاید مهمترینش بود.
2- یه بار تابستون سال 88 رفتیم خواستگاری دختر همسایه! البته نه ما خیلی ازشون شناخت داشتیم نه اونا ما رو می شناختن. الان که می دونین همسایه از حال همسایه بی خبره. خانواده ساده و خوبی به نظر می رسیدن. وقتی رفتیم اطاق دختر خانوم برای صحبت کردن با دیدن قاب عکس روی دیوار شوکه شدم. عکس اونی بود که دیگه رفته! این همه تفاوت سیاسی اصلن برام قابل هضم نبود و اینگونه شد که نشد. 
3- مادر من خانه داره و پدرم کار آزاد داره. پدر و مادر دختری که رفتیم خواستگاریش هر دو کارمند بودن.  درست یادم نیست مادر دختره چی گفت. یه چیزی بود تو مایه های اینکه زنی که شاغل نباشه درک اجتماعی پایین داره. شاید هم یه کم ملایم تر از این ولی کاملن روشن بود که داره به مادر من طعنه می زنه. ما پسرا هم که می دونین چقدر رو مادرامون حساسیم! رو به مادرش گفتم شما الان مثال نقض این گفته خودتونید! بعدش هم به مادرم گفتم پاشو بریم و با حالت قهر از خونه شون اومدم بیرون.

 
۱۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱
آق رضا

نظرسنجی

سلام.

خانومهای عزیز اگه براتون مقدوره بفرمایید یکسان بودن اعتقادات قلبی و جهانبینی خودتون با همسرتون چقدر براتون مهمه؟ تا چه اندازه تفاوت براتون قابل هضمه؟ 

ممنون بابت وقتی که می ذارید.

۲۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
آق رضا