دختر خانوم شروع به صحبت کردند. در واقع بهتره بگم شروع به سوال پرسیدن کردند. همون اول هم تیر خلاص به من بی خبر از همه جا زدن و پرسیدن که هدفم از ازدواج چیه؟! در یه لحظه ارتباط بین همه اتفاقات و صحبتها از اصرار مادرم به رفتن و نیومدن داداشم و گل خریدن پدرم تا سوالات دوست پدر (که بهتره از این به بعد بگم پدر عروس خانوم!) و اومدنم به اتاق دختر خانوم برام روشن شد! خشکم زده بود. حسابی از دست پدر و مخصوصن مادرم عصبانی بودم. ولی دیدم این عصبانیت رو بهتره فعلن کنار بذارم برای بعد از رفتنمون. یه لحظه اومدم بگم من اصلن قصد ازدواج ندارم و قال قضیه رو بکنم که پشیمون شدم. هم دلم نمیومد دختر مردم رو سنگ روی یخ کنم هم اینکه بدم هم نمیومد! البته هر وقت تو خونه یا فامیل بحث ازدواج می شد با قیل و قال از زیرش شونه خالی می کردم. تصمیم گرفتم که به روی خودم نیارم و وانمود کنم از خونه به قصد خواستگاری رفتن اومدم بیرون و البته بعدش من می‌مونم و پدر و مادر بیفکرم.

به صورت سوالی یه بله گفتم تا سوالشو تکرار کنه و یه کم من زمان بخرم! دوباره سوالشو پرسید. سوال هم انقدر واضح و ساده بود که وانمود کردن به نشنیدن و متوجه نشدن در دفعه اول یه مقدار احمقانه بود. البته نه به احمقانگی جوابی که دادم: "برای اینکه به گناه نیفتم!" چشمهای فراخ دختر خانوم بهم نشون داد عجب گندی زدم. تازه اول می خواستم بگم "ارضای نیازهای جنسی" که فقط چون روم نشد یه صورت دیگه ای گفتم و به خیال خودم خیلی جواب خوبی داده بودم. البته از یه پسر زیر 20 سال چه انتظار دیگه ای میشه داشت؟ حداقلش این بود که صادقانه حرف زدم و نیاز اصلی اون برهه از زندگیم رو زیر پاسخهای کلیشه ای مرسوم پنهان نکردم. (حقیقتش پاسخهای کلیشه ای رو هنوز یاد نگرفته بودم!) خلاصه که عروس خانوم که حسابی تعجب کرده بودن پرسیدن فقط همین؟! منم بدترین تجربه خواستگاریم رو کامل کردم و گفتم: فقط همین که نه! این اصلی ترینشه. فرمودن خب حالا بقیه دلایلتون چیه؟ که ما هم در کمال آسودگی پاسخ دادیم هنوز فرصت نکردم بهشون خوب فکر کنم! دختر خانوم هم به حق گفتن که فکر می کنن من هنوز آمادگی ازدواج رو ندارم و باید یه کم بزرگتر بشم.

خلاصه بعد از کمتر از یک ربع از اتاق بیرون اومدیم. بزرگترها هم از کوتاهی زمان صحبت کردنمون متوجه نتیجه شده بودن ولی چیزی بروز نمی دادن. خروجمون از منزل دوست خیالی پدر همراه بود با یکی از بزرگترین دعواهای من با مادرم. از هر جهت که به کار مادرم نگاه کنیم اشتباه بود. ولی پاسخ مادرم خیلی ساده بود: اگه می گفتیم که نمیومدی!

تجربه ای که از این خواستگاری بدست آوردم این بود که هیچ وقت ناخودآگاه به خواستگاری کسی نرم! و اینکه حواسم رو بیشتر جمع کنم تا اینطوری رودست نخورم. یه تجربه دیگه هم که شاید خیلیها باهاش موافق نباشن این بود که بهتره در جلسه اول خواستگاری خیلی صادق نباشم! یعنی مثلا اگه رفتید خواستگاری یه دختر چادری، همون جلسه اول نگید من به خدا اعتقاد ندارم! به جاش بگید مذهب در زندگی من نقش خیلی پررنگی نداره که خیلی نخوره تو ذوقش. یا در مورد همین خاطره بهتر بود حتی اگه اصلیترین دلیلم برای ازدواج ارضای نیاز جنسی بود از کلماتی مثل نیاز عاطفی استفاده می کردم.