تا اون روز با هیچ دختری بیرون نرفته بودم. اهل این برنامه ها نبودم یا بهتره بگم عرضه شو نداشتم. واسه همین به مادرم گفتم پیشنهاد بده قرارمون تو یه هتل باشه که خلوت تره و راحت تر باشیم. ولی در کمال تعجب ما مادر دختر خانوم گفته بودن دخترم خواسته تو پارک همدیگه رو ببینن. چاره ای نبود و قرارمون رو برای عصر یک روز تابستونی گذاشتیم. ماشین پدر عزیز رو قرض گرفتیم و رفتیم به دنبال دختر خانوم. بیشتر از خودم به ماشین رسیده بودم! برده بودمش کارواش و بیرون و داخل و حتی موتورش رو داده بودم بشورن! خلاصه که عروس خانوم تشریف آوردن پایین و از خونه خارج شدن. منم که اصلن بوق بوق بودم از همون داخل ماشین سلام کردم و منتظر شدم سوار بشه! اون بیچاره هم وقتی دید من از جام تکون نمی خورم خودش اومد سوار شد. بعد از سلام و احوالپرسی راه افتادم. ازش پرسیدم چرا همون هتل قرار نذاشتین که گفت هتل با خونه فرق زیادی نداره ولی الان می تونم برخورد شما رو با مردم ببینم! عجب ناقلایی بود. حسابی استرس پیدا کردم. نمی دونستم آروم برم یا تند؟ بوق بزنم یا نه؟ خلاصه که حسابی دست و پامو گم کرده بودم. بالاخره رسیدیم به پارک مورد نظر که دور و برش اصلن جای پارک نبود. یه جا پیدا کردم که خیلی تنگ بود. رفتم پارک دوبل کنم هرچی عقب و جلو کردم نشد که نشد. بهم گفت از اول هم معلوم بود جا نمی شید. گفتم خواستم یه امتحانی بکنم. گفت تو زندگی تون هم همینجوری هستید؟ گفتم چجوری؟ گفت بدون اینکه همه جوانب رو بررسی کنید تصمیم می گیرید؟! با خودم گفتم این دیگه کیه؟! از پارک کردن من داره شخصیتم رو در میاره. ولی واسش یه جواب خوب پیدا کردم. گفتم اگه هزینه شکست در یه کار خیلی زیاد نباشه وقتم رو برای تصمیم گیری تلف نمی کنم! خلاصه که رفتم و یه جای پارک دیگه پیدا کردم و پیاده شدیم.

استرس و اضطراب و بی تجربگیم از همون قدم اولم پیدا بود. نمی دونستم چقدر باید نزدیک بهش راه برم. یه وقت فکر نکنه آدم سردی ام! یه وقت نگه چه زود پسرخاله شد! تو همین فکرا بودم که وارد پارک شدیم. پرسیدم می خواید بشینیم؟ گفت نه همینطور قدم بزنیم بهتره! ای بابا!! کاریش نمی شد کرد. به قدم زدن ادامه دادیم. ازم پرسید چرا رفتید دانشگاه؟ اتفاقن خودم می خواستم ازش بپرسم چرا نرفته دانشگاه ولی خب اون پیش دستی کرد. گفتم هم اینکه می خواستم یاد بگیرم و هم اینکه آینده شغلیم رو تضمین کنم. گفت خب اگه به صورت تجربی می رفتید دنبال کار هم یاد می گرفتید هم شغل داشتید. گفتم آدم با تحصیلات بیشتر می تونه پیشرفت کنه و البته عرف جامعه هم همینه. گفت یعنی نظر مردم اینقدر براتون مهمه که چند سال از زندگیتون رو براش هدر بدیین؟ گفتم اون فقط یکی از دلایلم بود. گفت فکر کنم اصلی ترین دلیلتون همین بود. گفتم نه اینطور نیست و یادگیری و تجربه اصلی ترین دلیل منه برای تحصیل. گفت اتفاقن من هر وقت تو فامیل با یکی درباره دانشگاه رفتن بحث می کنم همینو می گه. با خودم گفتم یعنی اگه من باهاش ازدواج کنم می خواد تو همه مهمونی ها و جلسات خانوادگی این بحث رو پیش بکشه؟ بهش گفتم شاید خوب همه درست می گن! گفت نه اتفاقن چیزی که همه می گن معمولن اشتباهه! احساس کردم به خاطر دانشگاه نرفتن یه کم عقده داره و دوست داره کسانی که دانشگاه رفتن رو به چالش بکشه.

برای اینکه بحث رو عوض کنم گفتم شما در طول روز چکار می کنید؟ گفت همون کارایی که بقیه می کنن! گفتم خب هر کس بسته به وضعیتش کارهای مختلفی می کنه. یکی میره (اومدم بگم دانشگاه که ترسیدم ناراحت بشه به جاش گفتم) کلاس. یکی میره سر کار. یکی کار تو خونه کار می کنه. گفت کار خاصی نمی کنم. یا تلویزیون می بینم یا با دوستام میریم بیرون. پارکی کافی شاپی جایی! با خودم گفتم به من به خاطر دانشگاه رفتنم انتقاد می کنه که وقتم رو تلف می کنم بعد خودش از صبح (ظهر) تا شب (بعد از نصف شب) رو به علافی می گذرونه! گفتم کلاس متفرقه چی؟ زبان یا کامپیوتر یا ورزش؟ گفت قبلن کلاس کامپیوتر می رفتم ولی چون همش واسم کار پیش میومد نتونستم تا آخرش کامل برم و دیگه هم ثبت نام نکردم. حسابی نظرم منفی شده بود. یعنی خانوم نمی تونست واسه چند ساعت در طول هفته هم برنامه ریزی کنه؟! ازش پرسیدم اهل ادبیات و موسیقی و سینما هستید؟ گفت موسیقی که آره خیلی هم زیاد. فیلم هم اگه تلویزیون بذاره می بینم و حوصله سینما رفتن و فیلم خریدن ندارم. بعد هم تیر خلاص رو بهم زد و گفت منظورتون از ادبیات رو متوجه نمی شم! گفتم یعنی خوندن شعر و رمان. با خنده گفت نه اصلن حوصله اینچیزا رو ندارم! با خودم گفتم آق رضا! تویی که اگه ادبیات و موسیقی و سینما (و جدیدن سریال!) رو ازت بگیرن انگار همه دنیاتو گرفتن چطوری می خوای با این زندگی کنی؟

بهش گفتم خب بریم یه چیزی بخوریم و بعد بریم برسونمتون. گفت نه لازم نیست من خودم میرم. فکر کردم داره تعارف می کنه واسه همین اصرار کردم. گفت نه من با دوستام همینجا قرار دارم! متوجه شدید چی شد؟! خانوم به دوستاشون گفته بودن بیان و از دور ما رو زیر نظر بگیرن که بعدن برن نظر دوستان عزیزشون رو درباره این حقیر جویا بشن! البته اینو خودم هم همون لحظه متوجه نشدم. اتفاقن از اینکه زودتر ازش جدا می شدم خوشحال هم شدم. ولی وقتی داشتم می رفتم و هنوز خیلی دور نشده بودم برگشتم دیدم خانوم پیش دوستاشه! یعنی اینقدر به ما نزدیک بودن. خلاصه که رفتم خونه و به مادرم گفتم دیگه تماس نگیره. 

یکی از ورزشها و تفریحاتی که خیلی دوست دارم کوهنوردیه. کوهنوردی خیلی شبیه زندگی می مونه. اگه اولش خیلی تند بری وسطاش کم میاری. خیلی وقتا از پایین که نگاه می کنی قله خیلی دوره ولی وقتی همت می کنی و بالا میری بهش میرسی. بعضی وقتا وقتی دارم یه کوه رو بالا میرم می بینم که راهی نیست که رد بشم و گویا باید دور بزنم و برگردم. ولی وقتی جلوتر می رم یه راه پیدا میشه. خلاصه که از جنبه های مختلف خیلی شبیه زندگی واقعیه. توی زندگی واقعی هم اگه کسی می خواد برای خودش یار انتخاب کنه بهتره هم سطح خودش باشه. بخواد همون قله ای رو فتح کنه که خودش می خواد. اصلن حال کوهنوردی داشته باشه! سرعت یارش ازش خیلی بیشتر یا کمتر نباشه. وفادار باشه و اگه وسط راه براش مشکلی پیش اومد نذاره بره! مثل همین مثال کوهنوردی، به نظر من آدم بهتره بدون یار به مسیر زندگیش ادامه بده تا اینکه دل به همراهی یاری ببنده که هم کفوش نیست.