اولین خواستگاری رفتنم بر می گرده به سالهای اول جوونی و دانشجویی که سر پربادی داشتم و به جز درس دغدغه دیگه ای نداشتم. به ازدواج فکر نمی کردم و هیچ صحبتی هم در این زمینه با خانواده نکرده بودم. یه روز مادرم بهم گفت امروز می خوایم بریم خونه یکی از دوستان پدرت مهمونی. منم که از همون موقع از مهمونی های مخصوصن رسمی بدم میومد کلی غرغر کردم که نمیام و درس دارم و از این بهونه ها که هیچکدوم کارگر نیفتاد و بالاجبار برای رفتن به مهمونی آماده شدم. چون اواخر بهار بود و هوا هم نسبتا گرم ترجیح دادم یه پیراهن شلوار ساده بپوشم که با مخالفت شدید مادرم روبرو شدم و مجبورم کردن که کت و شلوار رسمی بپوشم. موقع رفتن دیدم برادر کوچیکم آماده نشده و قرار نیست بیاد که باز من کلی دعوا کردم که اگه اون می تونه نیاد پس منم نمیام ولی با این توجیه که تو بزرگ شدی و دانشجویی و خیر سرت فردا قراره مهندس مملکت بشی زشته نیای ولی اون بچه س و کسی از نیومدنش ناراحت نمی شه.

خلاصه که به هر ترتیب رفتیم و سر راه بابام یه جعبه شیرینی هم خرید که مثلن چون دفعه اولمونه داریم میریم خونه شون دست خالی نریم. وقتی رسیدیم دیدم فقط یه زن و شوهرن و دیگه حسابی از دست مامانم کفری شدم که ببین ما رو آورده جایی که یه همکلام هم نداریم. نشستیم و یه سری تعارفات اولیه انجام شد و دوست پدرم (که تا اون لحظه من از پدر محترم نپرسیده بودم این کدوم دوستتونه که ما تا حالا ندیده بودیم!) شروع کردن از من سوال پرسیدن که چه کار می کنم و رشته ام چیه و کار پاره وقت هم دارم یا نه و از این جور سوالها. منم با بی میلی جواب می دادم و چون حوصله نداشتم جوابها رو یه جوری می دادم که ادامه دار نباشه. مثلن با اینکه از همون سال اول دانشگاه تدریس خصوصی ریاضی می کردم گفتم نه فقط درس می خونم و کار هم ندارم که یه دفعه مادرم پرید وسط حرفم که نه تدریس خصوصی هم می کنه!

بعد از چند دقیقه که نشسته بودیم خانوم دوست پدر بلند شدن رفتن آشپزخونه. با خودم گفتم خدا رو شکر رفت یه چایی بیاره! گلوم خشک شده بود از بس به حرف گرفته بودنم. از اونجایی که خانواده ما نسبتا مذهبی هستند و حجاب معمولن تو مهمونی های خانوادگی ما در حد چادر برای خانومها مخصوصا خانومهای متاهل مرسومه و خانوم دوست پدرم با بلیز دامن و شال در برابر انظار ما ظاهر شده بودن من یه خورده خجالت هم می کشیدم و سعی می کردم سرم پایین باشه. وقتی هم که چایی رو آوردن بدون اینکه سرم رو بالا بیارم چایی رو برداشتم و تشکر کردم. همینطور واسه خودم تو فکر بودم و از اطراف بی خبر که از سکوت همه فهمیدم یکی یه چیزی بهم گفته و من اصلا تو باغ نبودم. این قضیه زیاد برام پیش میومد و هنوز هم گاهی این اتفاق میفته! سرم رو چرخوندم که ببینم کی با من بوده که دیدم کنار خانوم دوست پدر یه دختر خانوم هم نشستن! در واقع اون کسی که چایی آورده بود هم خود ایشون بودن که من از فرط سر به زیری متوجه نشده بودم. یه همچین گیجی ام من! تا به خودم اومدم دوست پدرم به دخترشون گفتن دخترم آقای مهندس رو راهنمایی کن! بعدش هم دخترشون بلند شدن و منم از نگاههای پدرم متوجه شدم که باید بلند بشم و دنبال دختر خانوم راه بیفتم. منگ بودم رسمن! با خودم فکر می کردم دارم کجا می رم؟ رفتیم و وارد اتاق خواب دختر خانوم شدیم!

هی با خودم فکر می کردم چرا منو آورده تو اتاقش؟ محتملترین چیزی که به ذهنم می رسید این بود که کامپیوتر دختر خانوم مشکل داره و منم که آقای مهندس! حالا تازه سال دوم بودما!! ولی بازم هی با خودم کلنجار می رفتم که این چه جور باباییه که دخترشو با یه پسر غریبه می فرسته اطاق خواب؟! البته با توجه به وضعیت حجاب خانوم و دخترشون یه ذره برام قابل هضم بود. دختر خانوم تعارف کردن که روی صندلی بشینم و خودشون هم روی تختشون نشستن. چند لحظه ای سکوت شد! مونده بودم چی بگم؟ هی به خودم لعنت می فرستادم که اگه حواست جمع بود الان می دونستی اینجا داری چکار می کنی؟ دیگه دیدم سکوت بیشتر خیلی ضایعه! واسه همین گفتم اتاق قشنگی دارید. اتاقش واقعن هم قشنگ بود و معلوم بود دختر با سلیقه ایه. بعد از اینکه از تعریفم تشکر کرد گفت من شروع کنم یا شما شروع می کنی؟ نمی دونستم چیو باید شروع کنم واسه همین هم گفتم شما شروع کنید.

ادامه دارد...