1- یه بار رفتیم خواستگاری دختری که فرزند طلاق بود. گفتم حالا اون دختر که گناهی نداره. بریم ببینیم شاید خوب باشه. بعد که رفتیم متوجه شدم خواهرش هم مطلقه اس. با خودش که صحبت می کردم هم حس کردم طلاق و جدایی براش خیلی مسئله طبیعی و حل شده ایه. تو خانواده ما (حداقل تا اون موقع) طلاق یه تابو بود. این شد که نشد. البته نه فقط به همین دلیل ولی یکی از دلایل اصلی و شاید مهمترینش بود.
2- یه بار تابستون سال 88 رفتیم خواستگاری دختر همسایه! البته نه ما خیلی ازشون شناخت داشتیم نه اونا ما رو می شناختن. الان که می دونین همسایه از حال همسایه بی خبره. خانواده ساده و خوبی به نظر می رسیدن. وقتی رفتیم اطاق دختر خانوم برای صحبت کردن با دیدن قاب عکس روی دیوار شوکه شدم. عکس اونی بود که دیگه رفته! این همه تفاوت سیاسی اصلن برام قابل هضم نبود و اینگونه شد که نشد. 
3- مادر من خانه داره و پدرم کار آزاد داره. پدر و مادر دختری که رفتیم خواستگاریش هر دو کارمند بودن.  درست یادم نیست مادر دختره چی گفت. یه چیزی بود تو مایه های اینکه زنی که شاغل نباشه درک اجتماعی پایین داره. شاید هم یه کم ملایم تر از این ولی کاملن روشن بود که داره به مادر من طعنه می زنه. ما پسرا هم که می دونین چقدر رو مادرامون حساسیم! رو به مادرش گفتم شما الان مثال نقض این گفته خودتونید! بعدش هم به مادرم گفتم پاشو بریم و با حالت قهر از خونه شون اومدم بیرون.