این خاطره مربوط به دوران سربازیمه. اون دوران به خاطر اینکه تو سپاه خدمت می کردم مجبور بودم ریش بذارم و چهره ام یه مقدار مذهبی می زد. البته خودم هم مذهبی بودم ولی اگه به خودم بود ریش نمی ذاشتم و تیپم معمولی بود. چند وقتی بود که مادرم برام دنبال دختر می گشت و چند جا هم رفته بودیم که نشده بود. یه بار مادرم بهم گفت یه دختر هم سن و سال خودت پیدا کردم که هم خشگله (!) هم خانواده خوبی داره و به ما میان. اینا رو در جلسه اول که تنهایی و بدون اینکه اصلن گفته باشن کشف کرده بودن. این مدل خواستگاری رفتن تو شهر ما رسمه! خلاصه که کلی تعریف کردن از عروس خانوم ولی گفتن فقط دانشگاه نرفته و و شاغل هم نیست. من هم که اون روزا هنوز تفکر سنتی داشتم از شاغل نبودنش خوشحال هم شدم ولی از اینکه دانشگاه نرفته بود یه کم دلم چرکین شد که نکنه آدم بی سواد و سطحی باشه. البته که همون موقع هم می دونستم خیلی از دانشگاه نرفته ها با مطالعه شخصی از بسیاری از تحصیل کرده ها باسوادترند. (تازه دانشگاه های اون موقع نه الان که مورد داریم یه محله مدرسه نداره ولی چند تا دانشگاه داره!) همین باورم هم باعث شد به مادرم بگم قرار خواستگاری رو بذاره.
روز خواستگاری رسید و من هم از ترس ریشم رو نزدم. یه پیراهن یقه شیخی هم پوشیدم و دکمه هاشو تا ته بستم. دیپلماتی شده بودم واسه خودم! فقط با این تفاوت که شلوارم لی بود و پیراهنم روی شلوارم و روی پیراهنم هم کت پوشیدم. با چه عقلی؟ نمی دونم! شاید به این خاطر که بهترین لباسهایی بود که داشتم و هر کدوم هم به تنهایی لباسهای خوبی بود ولی با همدیگه خیلی جالب نبود. خلاصه که با والد و والده گرامی تشریف بردیم خونه عروس خانوم. در رو پدرشون باز کردن و اول پدرم و بعد مادرم و طبعن آخر همه هم بنده که پشت سبد گل بزرگی پنهون شده بودم وارد شدیم. سبد گل انقدر بزرگ بود که اگه جلوم می گرفتم نه من روبروم رو می دیدم و نه کسی که روبروم بود منو! مجبور بودم به کنار حرکت کنم که هم دیده بشم و هم ببینم ولی باز هم سخت بود. نمی دونم مگه رفته بودیم بله برون که همچین سبد بزرگی گرفته بودیم. از بس که پدرم دستش به کم نمی ره! همینجور که داشتم به سختی و کج کج وارد می شدم و تازه احوال پرسی هم می کردم متوجه شدم پدرم سرش رو انداخت پایین. سبد گل رو که به مادر عروس خانوم دادم (که هنوز هم با این همه تجربه نمی دونم گل رو باید به کی داد؟!) برگشتم و دیدم که بلههه! عروس خانوم با همون تیپ و ظاهری که تو جلسه زنونه اول بودن اینجا هم در انظار ظاهر شده بودن: شلوار لی و تیشرت و همین دیگه. نه ببخشید صندل هم پاش بود! اینطوری شد که من هم به سبک پدر سرم رو پایین انداختم و رفتم به سمت پذیرایی. جالب اینجا بود که مادر عروس خانوم چادری بودن و این همه تفاوت برام عجیب بود (ولی الان دیگه نیست!). 
صحبت های اولیه شروع شد و طبق معمول پدر عروس خانوم شروع کردن به سوال کردن. ولی نه از رشته تحصیلی و کار و درآمد. یه جورایی جواب اینا رو از همون خواستگاری زنونه می دونست. همون اول یک راست پرسید چرا می خوای ازدواج کنی؟ هر چند سوالش برام (از طرف پدر عروس) یهویی بود ولی از خواستگاریهای قبلی تجربه کافی برای دادن یه جواب کلیشه ای و قانع کننده رو داشتم! پدر عروس خانوم که از جواب من خوششون اومده بود گفت قول می دی دختر منو خوشبخت کنی؟! می خواستم بگم اول ببین من اصلن دخترتو می خوام؟ ولی خب خودمو کنترل کردم و خیلی دیپلمات گونه گفتم: حالا اجازه بدید ببینیم اصلن با هم تفاهم داریم؟ قول و قرارا باشه واسه بعد. همه زدن زیر خنده! خنده ها که تموم شد مادرم از پدر عروس خانوم اجازه گرفتن که دو تا جوون با هم صحبت کنن. اصلن انتظارشو نداشتم. جو خانواده و فامیل ما کاملا مذهبیه و ازدواج با یه دختر بی حجاب هیچ سابقه ای تو کل فامیل نداره. البته مادرم بعدن به من گفتن که اگه مهرت به دل دختر بیفته حاضر هر کاری برات بکنه. من از همون موقع (که کاملا مذهبی بودم) تا همین لحظه (که اونقدر مذهبی نیستم) با این جمله مادرم به شدت مخالفم!
از خواستگاریهای قبلی اونقدر تجربه داشتم که تا می گن دختر و پسر برن با هم حرف بزنن مثل فنر از جام نپرم و اجازه دادم اول عروس خانوم بلند بشن. (اینا فوت کوزه گریه ها!) بلند شدیم و طبق معمول رفتیم اتاق عروس خانوم که اگه فقط یه کم از وقتی که به خودش می رسید رو صرف اتاقش می کرد اینقدر نامرتب نبود. البته نه اینکه فکر کنید به هم ریخته بود و همه چیز وسط اتاق بود. ولی معلوم بود قبل از این که ما بریم خیلی سریع جمع و جورش کردن. نامرتب بودن عروس خانوم سومین ایرادی بود که ازش در ذهنم ثبت شد ولی آخرینش نبود. اگه گفتین اولین و دومینش کدوما بودن؟ نشستیم و منم که دیگه نگاه پدر و مادرم روم نبود، حسابی از خجالت چشمام در اومدم! خدا هم که گویا اونطرفا نبود!! 
شروع کردیم به صحبت کردن و من یه کم از رشته ام صحبت کردم و اینکه سربازیم کی تموم میشه و برنامه ام واسه بعد سربازی چیه و از این حرفا. من معمولا تو خواستگاری از خودم و خصوصیاتم خیلی صحبت نمی کنم. یعنی بلد نیستم در این موارد خوب صحبت کنم مگه اینکه طرفم خیلی ریز سوال کنه. ایشون هم یه کم از خودشون گفتن و روحیاتشون و خصوصیات اخلاقیشون و اینکه از دروغ خیلی بدشون میاد (تا حالا نشده خواستگاری کسی برم و اینو نگه! پس این دروغگوها از کجان؟!). بعد من گفتم اگه سوالی دارید ازم بپرسید. اول پرسیدن نظرتون راجع به ظاهر من چیه؟ منظورش وضع حجابش بود ولی من خنگ فکر کردم تیپ و قیافه شو میگه! گفتم خیلی خوبید! پرسید جدی؟ آخه من حس کردم خوشتون نیومده. گفتم چرا همچین فکری کردین؟ (من که خیلی خوشم اومده بود!) گفت آخه سرتون رو انداخته بودید پایین. گفتم نه اون به خاطر حجاب نداشتنتون بود. گفت خب منم نظرتون رو درباره حجابم پرسیدم دیگه؟ گفتم عه منظورتون از ظاهر حجاب بود؟! من فکر کردم منظورتون (خیلی آرومتر و با کلی شرم و حیا گفتم) چهره تونه! خندید و گفت خیلی ممنون که به نظرتون چهره ام خیلی خوبه! حالا نظرتون راجع به حجابم چیه؟
نمیدونم تا بحال کسی تو گلوتون گیر کرده یا نه؟ تو اینجور مواقع آدما خودشون رو نه اونجوری که هستن بلکه طوری نشون می دن که طرفشون خوشش بیاد. منم که تو همون نگاه اول یکدل نه صد دل عاشق شده بودم شروع کردم به توجیه کردن که نه من مشکلی ندارم و آدم باید دلش پاک باشه و ... بعد گفتم فقط خانواده و فامیل ما مذهبین و انتظار دارم جلوی اونها رعایت کنید. ایشون هم گفتن خونداده و فامیل ما هم اکثرن مذهبین و من تو مهمونیهای خودمون هم معمولا حجاب دارم ولی نه حجاب خیلی سفت و سخت.امروز هم گفتم از همین اول بی حجاب بیام جلوتون که گربه رو دم حجله کشته باشم! هر دومون خندیدیم. مادر عروس خانوم که صدامون کردن فهمیدیم یه ساعته داریم حرف می زنیم. 
فرداش که مادرم برای جواب گرفتن زنگ زدن مادر عروس خانوم گفته بودن دخترشون می خواد بیشتر با پسرتون آشنا بشه. حالا قصه آشنایی های بیشتر باشه واسه یه پست دیگه که هم خودم خیلی خسته شدم و هم سر شما رو درد آوردم.