آقایون....داداشام.....خانوما....آبجیام!
به استحضار می رساند اینجانب آق رضا به دلیل بیکاری و پیدا نکردن کار مناسب تا اطلاع ثانوی حال و حوصله به روز کردن وبلاگ رو ندارم. حال و حوصله خودمم ندارم!
با تشکر
آقایون....داداشام.....خانوما....آبجیام!
به استحضار می رساند اینجانب آق رضا به دلیل بیکاری و پیدا نکردن کار مناسب تا اطلاع ثانوی حال و حوصله به روز کردن وبلاگ رو ندارم. حال و حوصله خودمم ندارم!
با تشکر
حدود دو سه سال پیش بود که تصمیم گرفتم وزنم رو کم کنم. واسه ورزش میرفتم پارک نزدیک خونه مون. هرزگاهی چشمم به یکی می خورد ولی عکس العملی نشون نمی دادم و به دویدن ادامه می دادم. یه بار نزدیکای غروب که همین طور در حال دویدن بودم یه دختر خانومی رو دیدم که از طرف مقابل در جهت عکس من داشت می دوید. به نسبت دخترا قد خیلی بلندی داشت و همین قد بلندش به شدت نظرم رو جلب کرد. وقتی از روبرو اومد و از کنارم رد شد من انقدر محو قد و بالای خانوم بودم که اصلن صورتش رو ندیدم! چند ثانیه که گذشت با خودم گفتم بذار برگردم برم حداقل چهره شو ببینم. لذا دور زدیم! می خواستم برم ازش جلو بزنم و چند صد متر جلوتر دوباره دور بزنم و همینطور در حال دویدن دوباره از کنارش رد بشم که اینبار بتونم صورتشو هم ببینم. زهی خیال باطل! خانوم به شدت ورزشکارتر از من تشریف داشتن! جلو زدن که هیچی هر لحظه داشت فاصله مون از هم بیشتر می شد. دیگه انقدر ازم دور شده بود که به زحمت می تونستم ببینمش.
بعد از چند دقیقه خوشبختانه خسته شد و شروع به راه رفتن کرد. من هم دیگه هر چی زور داشتم گذاشتم و بالاخره بعد از چند دقیقه دیگه به نزدیکیهاش رسیدم. تصمیم گرفتم یه مدت پشتش راه برم تا نفسی تازه کنم و بعدش نقشه شیطانی خودم رو اجرا کنم. تو همین فکرا بودم که از پارک خارج شد! من هم بدون اینکه یه لحظه فکر کنم پشت سرش از پارک خارج شدم. دیگه شب شده بود. اولش خواستم تا خونه شون تعقیبش کنم ولی دیدم اینطوری ممکنه تا وقتی وارد خونه شون میشه هم نتونم صورتش رو ببینم. این شد که کل شهامتم رو جمع کردم و بهش نزدیکتر شدم و گفتم ببخشید خانوم! نمی دونم نشنید یا فکر کرد با یکی دیگه ام با عمدن محل نذاشت. خلاصه که دوباره با صدای بلندتری صداش کردم. برگشت به طرفم و گفت بفرمایید؟
اوه پسر ... شی واز سووووو پرتی! با خودم گفتم آخه این با چه عقلی باید بخواد تحت هر عنوانی با تو باشه؟! یه لحظه خواستم یه سوال الکی بپرسم و برم پی کارم. مثلن ساعت چنده؟! ولی گفتم ببخشید من نمی خوام مزاحمتون بشم. من آق رضام و یه شرح خیلی مختصری از خودم دادم. بعد هم گفتم اگه اجازه بدید می خواستم با خانواده مزاحمتون بشیم. حسابی جا خورده بود. یه 10 15 ثانیه ای سکوت محض حکمفرما بود. جفتمون هم که حسابی دویده بودیم و خیس عرق بودیم. دیدم اگه این سکوته هر چی بیشتر طول بکشه بدتره! واسه همین گفتم اگر هم دوست دارید من شماره م رو بدم خدمتتون. بعدن اگه تمایل داشتید شماره منزلتون رو برام بفرستید. سرش رو کمی به یه طرف خم کرد که یعنی باشه! شماره م رو بهش دادم و تو گوشیش وارد کرد. بعدش گفتم دیگه مزاحمتون نمی شم...به امید دیدار! خلاصه که رفت که خبر بده!
این هم خاطره ای بود از موردی که پسندیده نشدیم! عنوانش رو هم به این خاطر انتخاب کردم که حتی منجر به خواستگاری نشد. و الا که تمام خواستگاری هایی که من رفتم همه ش نافرجام بوده!
1- یه بار رفتیم خواستگاری دختری که فرزند طلاق بود. گفتم حالا اون دختر که گناهی نداره. بریم ببینیم شاید خوب باشه. بعد که رفتیم متوجه شدم خواهرش هم مطلقه اس. با خودش که صحبت می کردم هم حس کردم طلاق و جدایی براش خیلی مسئله طبیعی و حل شده ایه. تو خانواده ما (حداقل تا اون موقع) طلاق یه تابو بود. این شد که نشد. البته نه فقط به همین دلیل ولی یکی از دلایل اصلی و شاید مهمترینش بود.
2- یه بار تابستون سال 88 رفتیم خواستگاری دختر همسایه! البته نه ما خیلی ازشون شناخت داشتیم نه اونا ما رو می شناختن. الان که می دونین همسایه از حال همسایه بی خبره. خانواده ساده و خوبی به نظر می رسیدن. وقتی رفتیم اطاق دختر خانوم برای صحبت کردن با دیدن قاب عکس روی دیوار شوکه شدم. عکس اونی بود که دیگه رفته! این همه تفاوت سیاسی اصلن برام قابل هضم نبود و اینگونه شد که نشد.
3- مادر من خانه داره و پدرم کار آزاد داره. پدر و مادر دختری که رفتیم خواستگاریش هر دو کارمند بودن. درست یادم نیست مادر دختره چی گفت. یه چیزی بود تو مایه های اینکه زنی که شاغل نباشه درک اجتماعی پایین داره. شاید هم یه کم ملایم تر از این ولی کاملن روشن بود که داره به مادر من طعنه می زنه. ما پسرا هم که می دونین چقدر رو مادرامون حساسیم! رو به مادرش گفتم شما الان مثال نقض این گفته خودتونید! بعدش هم به مادرم گفتم پاشو
بریم و با حالت قهر از خونه شون اومدم بیرون.
سلام.
خانومهای عزیز اگه براتون مقدوره بفرمایید یکسان بودن اعتقادات قلبی و جهانبینی خودتون با همسرتون چقدر براتون مهمه؟ تا چه اندازه تفاوت براتون قابل هضمه؟
ممنون بابت وقتی که می ذارید.
تا اون روز با هیچ دختری بیرون نرفته بودم. اهل این برنامه ها نبودم یا بهتره بگم عرضه شو نداشتم. واسه همین به مادرم گفتم پیشنهاد بده قرارمون تو یه هتل باشه که خلوت تره و راحت تر باشیم. ولی در کمال تعجب ما مادر دختر خانوم گفته بودن دخترم خواسته تو پارک همدیگه رو ببینن. چاره ای نبود و قرارمون رو برای عصر یک روز تابستونی گذاشتیم. ماشین پدر عزیز رو قرض گرفتیم و رفتیم به دنبال دختر خانوم. بیشتر از خودم به ماشین رسیده بودم! برده بودمش کارواش و بیرون و داخل و حتی موتورش رو داده بودم بشورن! خلاصه که عروس خانوم تشریف آوردن پایین و از خونه خارج شدن. منم که اصلن بوق بوق بودم از همون داخل ماشین سلام کردم و منتظر شدم سوار بشه! اون بیچاره هم وقتی دید من از جام تکون نمی خورم خودش اومد سوار شد. بعد از سلام و احوالپرسی راه افتادم. ازش پرسیدم چرا همون هتل قرار نذاشتین که گفت هتل با خونه فرق زیادی نداره ولی الان می تونم برخورد شما رو با مردم ببینم! عجب ناقلایی بود. حسابی استرس پیدا کردم. نمی دونستم آروم برم یا تند؟ بوق بزنم یا نه؟ خلاصه که حسابی دست و پامو گم کرده بودم. بالاخره رسیدیم به پارک مورد نظر که دور و برش اصلن جای پارک نبود. یه جا پیدا کردم که خیلی تنگ بود. رفتم پارک دوبل کنم هرچی عقب و جلو کردم نشد که نشد. بهم گفت از اول هم معلوم بود جا نمی شید. گفتم خواستم یه امتحانی بکنم. گفت تو زندگی تون هم همینجوری هستید؟ گفتم چجوری؟ گفت بدون اینکه همه جوانب رو بررسی کنید تصمیم می گیرید؟! با خودم گفتم این دیگه کیه؟! از پارک کردن من داره شخصیتم رو در میاره. ولی واسش یه جواب خوب پیدا کردم. گفتم اگه هزینه شکست در یه کار خیلی زیاد نباشه وقتم رو برای تصمیم گیری تلف نمی کنم! خلاصه که رفتم و یه جای پارک دیگه پیدا کردم و پیاده شدیم.
استرس و اضطراب و بی تجربگیم از همون قدم اولم پیدا بود. نمی دونستم چقدر باید نزدیک بهش راه برم. یه وقت فکر نکنه آدم سردی ام! یه وقت نگه چه زود پسرخاله شد! تو همین فکرا بودم که وارد پارک شدیم. پرسیدم می خواید بشینیم؟ گفت نه همینطور قدم بزنیم بهتره! ای بابا!! کاریش نمی شد کرد. به قدم زدن ادامه دادیم. ازم پرسید چرا رفتید دانشگاه؟ اتفاقن خودم می خواستم ازش بپرسم چرا نرفته دانشگاه ولی خب اون پیش دستی کرد. گفتم هم اینکه می خواستم یاد بگیرم و هم اینکه آینده شغلیم رو تضمین کنم. گفت خب اگه به صورت تجربی می رفتید دنبال کار هم یاد می گرفتید هم شغل داشتید. گفتم آدم با تحصیلات بیشتر می تونه پیشرفت کنه و البته عرف جامعه هم همینه. گفت یعنی نظر مردم اینقدر براتون مهمه که چند سال از زندگیتون رو براش هدر بدیین؟ گفتم اون فقط یکی از دلایلم بود. گفت فکر کنم اصلی ترین دلیلتون همین بود. گفتم نه اینطور نیست و یادگیری و تجربه اصلی ترین دلیل منه برای تحصیل. گفت اتفاقن من هر وقت تو فامیل با یکی درباره دانشگاه رفتن بحث می کنم همینو می گه. با خودم گفتم یعنی اگه من باهاش ازدواج کنم می خواد تو همه مهمونی ها و جلسات خانوادگی این بحث رو پیش بکشه؟ بهش گفتم شاید خوب همه درست می گن! گفت نه اتفاقن چیزی که همه می گن معمولن اشتباهه! احساس کردم به خاطر دانشگاه نرفتن یه کم عقده داره و دوست داره کسانی که دانشگاه رفتن رو به چالش بکشه.
برای اینکه بحث رو عوض کنم گفتم شما در طول روز چکار می کنید؟ گفت همون کارایی که بقیه می کنن! گفتم خب هر کس بسته به وضعیتش کارهای مختلفی می کنه. یکی میره (اومدم بگم دانشگاه که ترسیدم ناراحت بشه به جاش گفتم) کلاس. یکی میره سر کار. یکی کار تو خونه کار می کنه. گفت کار خاصی نمی کنم. یا تلویزیون می بینم یا با دوستام میریم بیرون. پارکی کافی شاپی جایی! با خودم گفتم به من به خاطر دانشگاه رفتنم انتقاد می کنه که وقتم رو تلف می کنم بعد خودش از صبح (ظهر) تا شب (بعد از نصف شب) رو به علافی می گذرونه! گفتم کلاس متفرقه چی؟ زبان یا کامپیوتر یا ورزش؟ گفت قبلن کلاس کامپیوتر می رفتم ولی چون همش واسم کار پیش میومد نتونستم تا آخرش کامل برم و دیگه هم ثبت نام نکردم. حسابی نظرم منفی شده بود. یعنی خانوم نمی تونست واسه چند ساعت در طول هفته هم برنامه ریزی کنه؟! ازش پرسیدم اهل ادبیات و موسیقی و سینما هستید؟ گفت موسیقی که آره خیلی هم زیاد. فیلم هم اگه تلویزیون بذاره می بینم و حوصله سینما رفتن و فیلم خریدن ندارم. بعد هم تیر خلاص رو بهم زد و گفت منظورتون از ادبیات رو متوجه نمی شم! گفتم یعنی خوندن شعر و رمان. با خنده گفت نه اصلن حوصله اینچیزا رو ندارم! با خودم گفتم آق رضا! تویی که اگه ادبیات و موسیقی و سینما (و جدیدن سریال!) رو ازت بگیرن انگار همه دنیاتو گرفتن چطوری می خوای با این زندگی کنی؟
بهش گفتم خب بریم یه چیزی بخوریم و بعد بریم برسونمتون. گفت نه لازم نیست من خودم میرم. فکر کردم داره تعارف می کنه واسه همین اصرار کردم. گفت نه من با دوستام همینجا قرار دارم! متوجه شدید چی شد؟! خانوم به دوستاشون گفته بودن بیان و از دور ما رو زیر نظر بگیرن که بعدن برن نظر دوستان عزیزشون رو درباره این حقیر جویا بشن! البته اینو خودم هم همون لحظه متوجه نشدم. اتفاقن از اینکه زودتر ازش جدا می شدم خوشحال هم شدم. ولی وقتی داشتم می رفتم و هنوز خیلی دور نشده بودم برگشتم دیدم خانوم پیش دوستاشه! یعنی اینقدر به ما نزدیک بودن. خلاصه که رفتم خونه و به مادرم گفتم دیگه تماس نگیره.
یکی از ورزشها و تفریحاتی که خیلی دوست دارم کوهنوردیه. کوهنوردی خیلی شبیه زندگی می مونه. اگه اولش خیلی تند بری وسطاش کم میاری. خیلی وقتا از پایین که نگاه می کنی قله خیلی دوره ولی وقتی همت می کنی و بالا میری بهش میرسی. بعضی وقتا وقتی دارم یه کوه رو بالا میرم می بینم که راهی نیست که رد بشم و گویا باید دور بزنم و برگردم. ولی وقتی جلوتر می رم یه راه پیدا میشه. خلاصه که از جنبه های مختلف خیلی شبیه زندگی واقعیه. توی زندگی واقعی هم اگه کسی می خواد برای خودش یار انتخاب کنه بهتره هم سطح خودش باشه. بخواد همون قله ای رو فتح کنه که خودش می خواد. اصلن حال کوهنوردی داشته باشه! سرعت یارش ازش خیلی بیشتر یا کمتر نباشه. وفادار باشه و اگه وسط راه براش مشکلی پیش اومد نذاره بره! مثل همین مثال کوهنوردی، به نظر من آدم بهتره بدون یار به مسیر زندگیش ادامه بده تا اینکه دل به همراهی یاری ببنده که هم کفوش نیست.
دختر خانوم شروع به صحبت کردند. در واقع بهتره بگم شروع به سوال پرسیدن کردند. همون اول هم تیر خلاص به من بی خبر از همه جا زدن و پرسیدن که هدفم از ازدواج چیه؟! در یه لحظه ارتباط بین همه اتفاقات و صحبتها از اصرار مادرم به رفتن و نیومدن داداشم و گل خریدن پدرم تا سوالات دوست پدر (که بهتره از این به بعد بگم پدر عروس خانوم!) و اومدنم به اتاق دختر خانوم برام روشن شد! خشکم زده بود. حسابی از دست پدر و مخصوصن مادرم عصبانی بودم. ولی دیدم این عصبانیت رو بهتره فعلن کنار بذارم برای بعد از رفتنمون. یه لحظه اومدم بگم من اصلن قصد ازدواج ندارم و قال قضیه رو بکنم که پشیمون شدم. هم دلم نمیومد دختر مردم رو سنگ روی یخ کنم هم اینکه بدم هم نمیومد! البته هر وقت تو خونه یا فامیل بحث ازدواج می شد با قیل و قال از زیرش شونه خالی می کردم. تصمیم گرفتم که به روی خودم نیارم و وانمود کنم از خونه به قصد خواستگاری رفتن اومدم بیرون و البته بعدش من میمونم و پدر و مادر بیفکرم.
به صورت سوالی یه بله گفتم تا سوالشو تکرار کنه و یه کم من زمان بخرم! دوباره سوالشو پرسید. سوال هم انقدر واضح و ساده بود که وانمود کردن به نشنیدن و متوجه نشدن در دفعه اول یه مقدار احمقانه بود. البته نه به احمقانگی جوابی که دادم: "برای اینکه به گناه نیفتم!" چشمهای فراخ دختر خانوم بهم نشون داد عجب گندی زدم. تازه اول می خواستم بگم "ارضای نیازهای جنسی" که فقط چون روم نشد یه صورت دیگه ای گفتم و به خیال خودم خیلی جواب خوبی داده بودم. البته از یه پسر زیر 20 سال چه انتظار دیگه ای میشه داشت؟ حداقلش این بود که صادقانه حرف زدم و نیاز اصلی اون برهه از زندگیم رو زیر پاسخهای کلیشه ای مرسوم پنهان نکردم. (حقیقتش پاسخهای کلیشه ای رو هنوز یاد نگرفته بودم!) خلاصه که عروس خانوم که حسابی تعجب کرده بودن پرسیدن فقط همین؟! منم بدترین تجربه خواستگاریم رو کامل کردم و گفتم: فقط همین که نه! این اصلی ترینشه. فرمودن خب حالا بقیه دلایلتون چیه؟ که ما هم در کمال آسودگی پاسخ دادیم هنوز فرصت نکردم بهشون خوب فکر کنم! دختر خانوم هم به حق گفتن که فکر می کنن من هنوز آمادگی ازدواج رو ندارم و باید یه کم بزرگتر بشم.
خلاصه بعد از کمتر از یک ربع از اتاق بیرون اومدیم. بزرگترها هم از کوتاهی زمان صحبت کردنمون متوجه نتیجه شده بودن ولی چیزی بروز نمی دادن. خروجمون از منزل دوست خیالی پدر همراه بود با یکی از بزرگترین دعواهای من با مادرم. از هر جهت که به کار مادرم نگاه کنیم اشتباه بود. ولی پاسخ مادرم خیلی ساده بود: اگه می گفتیم که نمیومدی!
تجربه ای که از این خواستگاری بدست آوردم این بود که هیچ وقت ناخودآگاه به خواستگاری کسی نرم! و اینکه حواسم رو بیشتر جمع کنم تا اینطوری رودست نخورم. یه تجربه دیگه هم که شاید خیلیها باهاش موافق نباشن این بود که بهتره در جلسه اول خواستگاری خیلی صادق نباشم! یعنی مثلا اگه رفتید خواستگاری یه دختر چادری، همون جلسه اول نگید من به خدا اعتقاد ندارم! به جاش بگید مذهب در زندگی من نقش خیلی پررنگی نداره که خیلی نخوره تو ذوقش. یا در مورد همین خاطره بهتر بود حتی اگه اصلیترین دلیلم برای ازدواج ارضای نیاز جنسی بود از کلماتی مثل نیاز عاطفی استفاده می کردم.
اولین خواستگاری رفتنم بر می گرده به سالهای اول جوونی و دانشجویی که سر پربادی داشتم و به جز درس دغدغه دیگه ای نداشتم. به ازدواج فکر نمی کردم و هیچ صحبتی هم در این زمینه با خانواده نکرده بودم. یه روز مادرم بهم گفت امروز می خوایم بریم خونه یکی از دوستان پدرت مهمونی. منم که از همون موقع از مهمونی های مخصوصن رسمی بدم میومد کلی غرغر کردم که نمیام و درس دارم و از این بهونه ها که هیچکدوم کارگر نیفتاد و بالاجبار برای رفتن به مهمونی آماده شدم. چون اواخر بهار بود و هوا هم نسبتا گرم ترجیح دادم یه پیراهن شلوار ساده بپوشم که با مخالفت شدید مادرم روبرو شدم و مجبورم کردن که کت و شلوار رسمی بپوشم. موقع رفتن دیدم برادر کوچیکم آماده نشده و قرار نیست بیاد که باز من کلی دعوا کردم که اگه اون می تونه نیاد پس منم نمیام ولی با این توجیه که تو بزرگ شدی و دانشجویی و خیر سرت فردا قراره مهندس مملکت بشی زشته نیای ولی اون بچه س و کسی از نیومدنش ناراحت نمی شه.
خلاصه که به هر ترتیب رفتیم و سر راه بابام یه جعبه شیرینی هم خرید که مثلن چون دفعه اولمونه داریم میریم خونه شون دست خالی نریم. وقتی رسیدیم دیدم فقط یه زن و شوهرن و دیگه حسابی از دست مامانم کفری شدم که ببین ما رو آورده جایی که یه همکلام هم نداریم. نشستیم و یه سری تعارفات اولیه انجام شد و دوست پدرم (که تا اون لحظه من از پدر محترم نپرسیده بودم این کدوم دوستتونه که ما تا حالا ندیده بودیم!) شروع کردن از من سوال پرسیدن که چه کار می کنم و رشته ام چیه و کار پاره وقت هم دارم یا نه و از این جور سوالها. منم با بی میلی جواب می دادم و چون حوصله نداشتم جوابها رو یه جوری می دادم که ادامه دار نباشه. مثلن با اینکه از همون سال اول دانشگاه تدریس خصوصی ریاضی می کردم گفتم نه فقط درس می خونم و کار هم ندارم که یه دفعه مادرم پرید وسط حرفم که نه تدریس خصوصی هم می کنه!
بعد از چند دقیقه که نشسته بودیم خانوم دوست پدر بلند شدن رفتن آشپزخونه. با خودم گفتم خدا رو شکر رفت یه چایی بیاره! گلوم خشک شده بود از بس به حرف گرفته بودنم. از اونجایی که خانواده ما نسبتا مذهبی هستند و حجاب معمولن تو مهمونی های خانوادگی ما در حد چادر برای خانومها مخصوصا خانومهای متاهل مرسومه و خانوم دوست پدرم با بلیز دامن و شال در برابر انظار ما ظاهر شده بودن من یه خورده خجالت هم می کشیدم و سعی می کردم سرم پایین باشه. وقتی هم که چایی رو آوردن بدون اینکه سرم رو بالا بیارم چایی رو برداشتم و تشکر کردم. همینطور واسه خودم تو فکر بودم و از اطراف بی خبر که از سکوت همه فهمیدم یکی یه چیزی بهم گفته و من اصلا تو باغ نبودم. این قضیه زیاد برام پیش میومد و هنوز هم گاهی این اتفاق میفته! سرم رو چرخوندم که ببینم کی با من بوده که دیدم کنار خانوم دوست پدر یه دختر خانوم هم نشستن! در واقع اون کسی که چایی آورده بود هم خود ایشون بودن که من از فرط سر به زیری متوجه نشده بودم. یه همچین گیجی ام من! تا به خودم اومدم دوست پدرم به دخترشون گفتن دخترم آقای مهندس رو راهنمایی کن! بعدش هم دخترشون بلند شدن و منم از نگاههای پدرم متوجه شدم که باید بلند بشم و دنبال دختر خانوم راه بیفتم. منگ بودم رسمن! با خودم فکر می کردم دارم کجا می رم؟ رفتیم و وارد اتاق خواب دختر خانوم شدیم!
هی با خودم فکر می کردم چرا منو آورده تو اتاقش؟ محتملترین چیزی که به ذهنم می رسید این بود که کامپیوتر دختر خانوم مشکل داره و منم که آقای مهندس! حالا تازه سال دوم بودما!! ولی بازم هی با خودم کلنجار می رفتم که این چه جور باباییه که دخترشو با یه پسر غریبه می فرسته اطاق خواب؟! البته با توجه به وضعیت حجاب خانوم و دخترشون یه ذره برام قابل هضم بود. دختر خانوم تعارف کردن که روی صندلی بشینم و خودشون هم روی تختشون نشستن. چند لحظه ای سکوت شد! مونده بودم چی بگم؟ هی به خودم لعنت می فرستادم که اگه حواست جمع بود الان می دونستی اینجا داری چکار می کنی؟ دیگه دیدم سکوت بیشتر خیلی ضایعه! واسه همین گفتم اتاق قشنگی دارید. اتاقش واقعن هم قشنگ بود و معلوم بود دختر با سلیقه ایه. بعد از اینکه از تعریفم تشکر کرد گفت من شروع کنم یا شما شروع می کنی؟ نمی دونستم چیو باید شروع کنم واسه همین هم گفتم شما شروع کنید.
ادامه دارد...